کليک کنيد


 



از خوشحالي سر از پا نمي شناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند. او در دانشگاه، آن هم يک رشته خوب ولي با هزينه بالا قبول شده بود  .


تک دختر خانواده بود .


دار و ندار پدرش يک ماشين پيکان بود که با آن مسافر کشي مي کرد و خرج خانواده را در مي آورد.


 


براي رفتن دانشگاه خيلي به پدرش اصرار کرد؛ تا اينکه يک شب پدر به خانه آمد و بهترين خبر زندگيش را به او داد و گفت: پول ثبت نام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشينش را بفروشد و در يک کار تجاري با يکي از دوستانش شريک شود.


 


از فرداي آن روز احساس مي کرد در آسمانها پرواز مي کند، از اينکه مي تواند پيش دخترهاي فاميل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب مي شد.


 


غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند.


در حرم توجهش به دستفروش ها جلب شد. فکر کرد يک روسري براي خودش بخرد، رفت طرف يکي از دستفروش ها که داشت روسري مي فروخت. احساس کرد چقدر قيافه آن دستفروش برايش آشناست. نزديکتر که رفت ديگر شکش به يقين مبدل شد. آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گلشن چت|آيناز چت|چت روم|ايناز چت گلشن|الوچه چت|سون چت پارسی صدا Vladimir قطعات جرثقيل تادانو سیر تحول وبلاگی برای همه سلیقه ها Marie Eric مکشوف