پدر بغض کرده و ناراحت دست هاي مادر را لاي انگشتانش گرفته بود و مي گفت: اي کاش من جاي تو بودم .
بر خلاف پدر، مادر تبسم کرد و گفت: اين حرفها چيه مرد؟ دکترها گاهي وقتها اشتباه مي کنند .
مطمئن باش من، بر خلاف تشخيص دکترها که گفتند فقط شش ماه زنده اي، تا شصت سال ديگه مي مانم.
پدر با لحني غمگين گفت: اگر براي تو اتفاقي بيفته، من يک ثانيه هم زنده نمي مانم.
پسر يازده ساله که اينها را مي شنيد، اگر چه براي مادرش ناراحت بود، اما از با وفا بودن پدرش شادمان بود .
پسرک (که حالا با مادربزرگش زندگي مي کرد) روبروي ع خدا بيامرزش نشست و گفت: ماماني بابا دروغگو بود.
آن سوي شهر، پدر که درست دو روز پس از چهلم تجديد فراش کرده بود، با زن جوان جديدش خوش بود. !!!
درباره این سایت