کوره راهي براي زندگي



کليک کنيد


 



از خوشحالي سر از پا نمي شناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند. او در دانشگاه، آن هم يک رشته خوب ولي با هزينه بالا قبول شده بود  .


تک دختر خانواده بود .


دار و ندار پدرش يک ماشين پيکان بود که با آن مسافر کشي مي کرد و خرج خانواده را در مي آورد.


 


براي رفتن دانشگاه خيلي به پدرش اصرار کرد؛ تا اينکه يک شب پدر به خانه آمد و بهترين خبر زندگيش را به او داد و گفت: پول ثبت نام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشينش را بفروشد و در يک کار تجاري با يکي از دوستانش شريک شود.


 


از فرداي آن روز احساس مي کرد در آسمانها پرواز مي کند، از اينکه مي تواند پيش دخترهاي فاميل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب مي شد.


 


غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند.


در حرم توجهش به دستفروش ها جلب شد. فکر کرد يک روسري براي خودش بخرد، رفت طرف يکي از دستفروش ها که داشت روسري مي فروخت. احساس کرد چقدر قيافه آن دستفروش برايش آشناست. نزديکتر که رفت ديگر شکش به يقين مبدل شد. آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود.



کليک کنيد


 



پدر بغض کرده و ناراحت دست هاي مادر را لاي انگشتانش گرفته بود و مي گفت: اي کاش من جاي تو بودم   .


بر خلاف پدر، مادر تبسم کرد و گفت: اين حرفها چيه مرد؟ دکترها گاهي وقتها اشتباه مي کنند  .


مطمئن باش من، بر خلاف تشخيص دکترها که گفتند فقط شش ماه زنده اي، تا شصت سال ديگه مي مانم.


پدر با لحني غمگين گفت: اگر براي تو اتفاقي بيفته، من يک ثانيه هم زنده نمي مانم.


 


پسر يازده ساله که اينها را مي شنيد، اگر چه براي مادرش ناراحت بود، اما از با وفا بودن پدرش شادمان بود .


پسرک (که حالا با مادربزرگش زندگي مي کرد) روبروي ع خدا بيامرزش نشست و گفت: ماماني بابا دروغگو بود.


آن سوي شهر، پدر که درست دو روز پس از چهلم تجديد فراش کرده بود، با زن جوان جديدش خوش بود. !!!



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قلمزن گلهای یاس سخن برتر تعمیرتعمیرات بردهای لباسشویی یخچال پکیج سراج رایانه خبرنامه به روز و تخصصی گردشگری jfjjdfjdjfjdfd فيـــلـم پـارســــي Jessica